معنی شعر و کلمات درس یازدهم فارسی دوازدهم + توضیح آرایه ها و جواب قلمرو ها (آن شب عزیز)

تاریخ انتشار : ۲۹ ‎دی ‎۱۳۹۹

  در این قسمت برای شما معنی شعر درس یازدهم فارسی دوازدهم با عنوان آن شب عزیز رو قرار دادیم ! این شعر رو حتما باید با تمامی آرایه هاش خوب خوب خوب یادبگیرید تا بتونید تو امتحانات و پرسش های معلم ها و تست ها ازش بر بیاید ! همچنین از معلما خواهش میکنیم از شعر رو به صورت کامل و جامع ! به بروبَچ درس بدن تا خوب یادبگیرن. خب وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ معنی شعر درس یازدهم فارسی دوازدهم ،  آن شب عزیز!

درسنامه آموزشی فارسی دوازدهم

درس 11: آن شب عزیز با پاسخ

 

من را هم گفتید که بروم، همه را گفتید امّا نمی‌شد آقا! نمی‌توانستم، شما عصبانی شدید؛ گفتید که دستور می‌دهید، امّا باز هم من نتوانستم بروم؛ بقیّه توانستند، بقیّه رفتند، امّا من نتوانستم آقا! دست خودم نبود؛ پاهایم سست شده بود؛ قلبم می‌لرزید؛ عرق کرده بودم؛ قوّت اینکه قدم از قدم بردارم، نداشتم. نمی‌خواستم که خدای ناکرده حرف شما را زیر پا گذاشته باشم. گفتن ندارد، خودتان می‌دانید که من بیش از همه مُصِر بودم در شنیدن حرف‌های شما. صحبت امروز و دیروز نیست، همیشه این طور بوده است. از آن زمان که معلّمم بودید تا اکنون که باز معلّمم هستید.

صحبت ترس نبود؛ دوست داشتن بود؛ عشقم به این بود که حرفتان را بشنوم، فرمانتان را ببرم ... . الآن هم دوستتان دارم؛ بیشتر از همیشه.
مدیررا کلافه کردم بعد از رفتن شما، از بش سراغ شما را از او گرفتم. می‌گفت نمرات ثلث سوم را که داده‌اید، رفته‌اید آقا! بی‌خبر و می‌گفت برای گرفتن حقوقتان هم حتّی سر نزده‌اید. احتمال می‌داد که جبهه رفته باشید ولی یقین نداشت، من هم یقین نداشتم تا وقتی با چشم‌های خودم ندیدم که بر بالای تلّ خاکی ایستاده‌هاید - چفیه بر گردن و کُلت بر کمر - و برای بچّه‌ها صحبت می‌کنید، یقین نکردم.
آفتاب چشمهایتان را می‌زد؛ برای همین، دستتان را بر چشم‌های درشتتان که در نور آفتاب جمع شده بود، حمایل کرده بودید، دست دیگرتان را هم به هنگام صحبت کردن تکان می‌دادید. با یک سال و نیم پیش فرق زیادی نکرده بودید.
وقتی یقینم شد که خودتانید، نزدیک بود بی‌اختیاربه سویتان خیز بردارم و فریاد بزنم: آقای موسوی! من موحّدی‌ام، شاگرد شما، ولی این کار را نکردم؛ بر خودم مسلّط شدم و پشت ردیف آخر گوشه‌ای کز کردم. شما هم مرا دیدید. معلوم است که دیدید ولی اینکه همان دم شناخته باشیدم، مطمئن نیستم. یادم رفت برای چه کاری آمده بودم، آن قدر جذب دیدار شما شده بودم که فراموش کردم برای رساندن پیغام به گُردان شما آمده‌ام.
مثل کلاس، گرم و پرشور حرف می‌زدید و مثل کلاس، طنز و شوخی از کلامتان نمی‌افتاد. از صحبت‌هایتان پیدا بود که حمله در کار است.
وقتی حرف‌هایتان تمام شد و تکبیر و صلوات بچّه‌ها فرو نشست، به سمت من آمدید. فکر اینکه مرا شناخته باشید، دلم را گرم کرد. از جا کنده شدم و به سمت شما دویدم. قبل از اینکه بگویم «آقای موسوی، من...». شما آغوش گشودید و لبخند زدید و گفتید: «به به! سلام علیکم احمد جان موحّدی!» تعجب کردم از اینکه اسم و فامیلم را هنوز از یاد نبرده‌اید؛ همدیگر را سخت در آغوش فشردیم و بوسیدیم.
دست مرا گرفتید و از میان بچّه‌ها در آمدیم. از حال و روز سؤال کردید و من خبر قابل عرض نداشتم. پرسیدم اگر اشتباه نکنم، بوی حمله می‌آید؟
گفتید: «از شامّهٔ قوّی شما تشخیص بوی حمله غریب نیست.»
گفتم: «فکر می‌کنید امام حسین (ع) ما را دوست داشته باشد؟»
گفتید: «چرا که نه، شما عاشق حسینید و حسین بیش از هر کس دوست داشتن را می‌فهمد و قدر می‌داند.»
گفتم: «پس در این حمله مرا هم با خود همراه می‌کنید؟ نه برای جنگیدن، برای با شما همراه بودن، برای جنگ یاد گرفتن.»
نمی پذیرفتید، بهانه می‌آوردید و طفره می‌رفتید ولی اصرارهای من که بوی التماس می‌داد، عاقبت شما را متقاعد کرد.
مقدّمات کار بسیار زودتر از آنچه من و شما تصوّر می‌کردیم، انجام شد. بچّه‌ها بعد از شام پراکنده شدند، هر کدام به سویی رفتند. من هم می‌توانستم و می‌خواستم که چون دیگر بچّه‌ها در گوشه‌ای خودم را گم کنم و با خدای خود به درد دل بنشینم امّا همراهی با شما را دوست‌تر داشتم.
بی آنکه بدانید تعقیبتان کردم چون شما معلّمم بودید و از آموختن هیچ چیز به شاگردانتان دریغ نداشتید، تنها و تنها برای تعلیم گرفتن، شبح شما را در میان تاریکی تعقیب می‌کردم.
آن قدر مراقب پنهان کاری خودم بودم که نفهمیدم چقدر از سنگرها فاصله گرفته‌ایم. میانهٔ دو تپّه‌ای که در کنار هم برآمده بود، جای دنجی بود برای خلوت کردن با خدا. همین گمان مرا به سوی آن دو تلّ خاک کشانید، پیدا بود که پیش از این، سنگر دیده بانی یا انفرادی دشمن بوده است. زمزمهٔ لطیف و سبک و ملایم شما گمان مرا تأیید کرد. می بایست هر چه زودتر مخفیگاهی پیدا کنم که از هر دیدرسی در امان بمانم. جز گودالی که از کنجکاوی گلولهٔ توپ در خاک فراهم آمده بود، کجا می‌توانست مخفیگاه من باشد، در زمانی که ماه داشت سربلند از پشت ابرهای تیره بیرون می‌آمد؟ ولی عمق گودال آن قدر نبود که بتواند جثّهٔ آدمی را ایستاده یا نشسته در خود بگیرد. سجده بهترین حالتی بود که می‌توانست مرا با خاک هم‌سطح و یکسان کند.
صدایی که می‌آمد، حزین‌ترین و عاشقانه‌ترین لحنی بود که در عمرم شنیده بودم. دعای کمیل می‌خواندید؛ از حفظ هم؛ پیدا بود که از حفظ می‌خوانید، آنجا که شما نشسته بودید، جای برافروختن روشنی نبود، مگر چقدر فاصله بود تا نیروهای دشمن؟! از لحنتان پیدا بود که راز و نیاز و مناجات دارد به انتها می‌رسد. اوّل سر را از گودال در آوردم و اطراف را پاییدم، خبری نبود یا اگر بود به چشم نمی‌آمد. آرام از گودال در آمدم، دوباره اطراف را برانداز کردم و راه بازگشت را پیش گرفتم، از همان مسیر که آمده بودم. می‌بایست پیش از شما به سنگرها می‌رسیدم.
قدری از راه را که رفتم، ماندم، جهت را نمی‌توانستم پیدا کنم. فکر کردم اگر پیش‌تر بروم به حتم گم می‌شوم. بر تلّ خاکی نشستم. خیلی طول نکشید که آمدید. به حال خودتان نبودید؛ حتّی اگر من صدایتان نمی‌کردم، متوجّه حضور من نمی‌شدید. نبودید، در این دنیا نبودید. اگر بودید از من می‌پرسیدید که آن وقت شب آنجا چه می‌کنم؟ و من هم پاسخی را که آماده کرده بودم تحویلتان می‌دادم.
ولی نپرسیدید، با هم به سوی موضع، راه افتادیم. شما که یقیناً راه را بلد بودید. وقتی به موضع رسیدیم، بچّه‌ها که گوشه و کنار پراکنده بودند، دور شما جمع شدند و شما را در میان گرفتند.
چند نفری زمان حمله را از شما پرسیدند.
گفتید: «خیلی نباید مانده باشد.»
گفتید: «فرصت خوابیدن هست؟»
خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند. باران بی‌امان باریده بود و سنگرها را آب برداشته بود.
گفتید: «فرصت چُرتی شاید باشد امّا سیر خواب نباید شد. خواب را مزه مزه کنید، بچشید ولی سیر نخوابید. ایستاده یا نشسته بخوابید؛ آن چنان که بی‌کمترین صدا بر خیزید؛ نه امشب فقط که همیشه بر همه چی‌تان مسلّط باشید. نگذارید که هیچ تمایل و خواسته‌ای بر شما مسلّط شود. اگر چنین باشد، دشمن هم نمی‌تواند بر شما مسلّط شود. حالا بروید و منتظر خبر باشید.»
اطرافتان که خلوت شده به سمت سنگرتان راه افتادید و من هم با فاصله‌ای نه چندان دور سعی کردم که پا جای پای شما بگذارم، مثل برق و باد خودم را به سنگر برسانم و تفنگم را بردارم. آنچه مشکل بود، یافتن شما بود در این معرکه و تاریکی.
توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب آن، صدای کودکانه امّا خشک کلاش را در خود هضم می‌کرد. مسلّم بود که در میان یا پشت نیروها شما را نمی‌شود پیدا کرد. به سمتی که بچه‌ها پیش می‌رفتند، بنا را بر دویدن گذاشتم. گم کرده داشتم. آمده بودم که جنگیدن یاد بگیرم و اگر شما را پیدا نمی‌کردم، ناکام می‌ماندم. از ردّ صدای شما می‌بایست پیدایتان می‌کردم. راه تنگ و باریک بود و پیشی گرفتن از بچّه‌ها سخت مشکل.
مَعبَر تمام شد و وارد محوطه پیش روی خاکریزهای دشمن شدیم امّا هنوز از شما نشانی نبود. تیربارها، دوشکاها، تک تیرها و رگبارها همه تلاششان این بود که بچّه‌ها را از نزدیک شدن به خاکریز باز دارند امّا فاصله بچّه‌های بی‌حفاظ لحظه به لحظه با خاک‌ریز کمتر می‌شد.
وقتی بچّه‌هایی که می‌افتادند، خوابیده به سمت خاک‌ریز نشانه می‌رفتند و آخرین رمق‌هایشان را در آخرین فشنگ‌هایشان می‌ریختند و شلیک می‌کردند، جایز نبود که من همچنان بی حرکت بمانم و فقط دنبال شما بگردم. آن قسمت خاک‌ریز را که بیشتر آتش به پا می‌کرد، نشانه رفتم و یک خشاب فشنگم را درست در همان نقطهٔ آتش، خالی کردم و با خاموش شدن آن آتش که تیر بار به نظر می‌آمد، نیرو گرفتم و بچّه‌ها هم که انگار از دست آن ذلّه شده بودند، تکبیر گفتند.
بعد از فرو نشستن صدای تکبیر بود که صدای شما را شنیدم. از سمت چپ با شور و حالی عجیب بچّه‌ها را به اسم صدا می‌کردید و هر کدام را به کاری فرمان می‌دادید. یک لحظه که چشمتان به من افتاد، گفتید: «تو چرا واستادی؟ برو جلو دیگه. تو که ماشاءالله خوب بلدی آتیش خاموش کنی، برو جلو دیگه برو! دو تا تکبیر دیگه بگی کار تمومه.»
از طرفی ذوق کردم، بال در آوردم، عشق کردم از اینکه فهمیده‌اید که انهدام آن تیربار کار من بوده است و از طرفی دلم نمی خواست که حضور مرا بفهمید و مرا از خودتان دور کنید.
خودم را آهسته به پشت سرتان کشاندم تا بلکه از یادتان بروم و بتوانم همچنان با شما باشم.
یک لحظه فکر کردم که اگر قرار بود شما فقط کار یک نفر را انجام بدهید، سرنوشت حمله چه می‌شد؟ چه معلّم عجیبی!
درست در همان لحظه، شما «یامهدی» غریبانه‌ای گفتید و تفنگ از دستتان افتاد و من نفهمیدم چرا. ولی بی اختیار پیش دویدم تا تفنگ را بردارم و به دستتان بدهم؛ مثل گاهی که در کلاس، قلمی، کاغذی از دستتان می‌افتاد و ما بی اختیار، خم می‌شدیم تا آن را به شما بدهیم.
ایستاده بودید ولی تفنگ را نگرفتید. به دستتان نگاه کردم، دیدم که از مچتان خون می‌ریزد، تفنگ را با دست چپ از من گرفتید و همه را گفتید که بروند، من را هم گفتید و باز برگشتید به حال اولتان، انگار نه انگار که یک دست از دست داده‌اید.
یک تیر هم به زانوی من خورد که مرا در هم پیچاند اما همان یک لحظه پیش، از شما یاد گرفته بودم که با تیر بر زمین نیفتم، شما دوباره «یامهدی» گفتید امّا این بار جگر خراشتر، نتوانستید ایستاده بمانید، به خود پیچیدید و تا من بگیرمتان، به زمین افتاده بودید، سرتان را توانستم در دست بگیرم؛ دیگران هم آمدند، تیر انگار خورده بود به جناق سینه تان، به زیر قلبتان.
از اینکه بچّه‌ها دورتان جمع شدند، عصبانی شدید، با آخرین رمق‌هایتان داد زدید و به همه دستور دادید که بروند، وقتی که تعلّل کردند، موظّف‌شان کردید. گفتید که دستور می‌دهید؛ به یک نفر هم گفتید که به برادرْ محسن خبر بدهد که ادامهٔ حمله را در دست بگیرد.
دوباره به من تشر زدید که بروم، سرتان را روی زمین بگذارم و بروم. من می‌خواستم دستورتان را اطاعت کنم امّا نتوانستم، باور کنید که نتوانستم.
شما شهادتین گفتید و یک بار دیگر امام زمان را صدا زدید و خاموش شدید. آخرین کلامتان یا مهدی بود.
افتخارم این است که خودم با پای لنگ شما را به خط رساندم و بیهوش شدم و حالا دل خوشی‌ام به این است که هر روز صبح با این یک پا و دو عصا به اینجا بیایم. گرد قاب عکستان را پاک کنم. سنگتان را بشویم، گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز یادم می‌آید. به همین زنده‌ام آقا!

(سانتاماریا (مجموعه آثار)، سیّد مهدی شجاعی)

 

کــارگـاه مـتن پژوهـــی

قلمرو زبانی (صفحهٔ 94 کتاب درسی)


۱- با توجّه به متن درس، معنای واژه‌های زیر را بنویسید.
- مَعبَر (گذرگاه، محل عبور)
- ذلّه شدن (خسته شدن، اذیت شدن)

۲- شش واژه‌ٔ مهمّ املایی از متن درس انتخاب کنید و به کمک آنها ترکیب‌های وصفی با اضافی بسازید.
۱- محوّطه: محوّطهٔ باغ ==> ترکیب اضافی
۲- موضع: موضع دشمن ==> ترکیب اضافی
۳- تعقیب: تعقیب سپاه ==> ترکیب اضافی
۴- تل: تلّ خاکی ==> ترکیب وصفی
۵- اصرار: اصرار زیاد ==> ترکیب زیاد
۶- جثّه: جثّه کوچک ==> ترکیب وصفی

۳- در بند پنجم، زمان فعل‌ها را مشخّص کنید.
شد: ماضی ساده / فرونشست: ماضی ساده / آمدید: ماضی ساده / شناخته باشید: ماضی التزامی / کرد: ماضی ساده / از یاد نبرده‌اید: ماضی نقلی/ فشردیم: ماضی ساده / بوسیدیم: ماضی ساده

۴- برای کاربرد هر یک از ضمایر زیر، جمله‌ای مناسب از متن درس بیابید؛ سپس مرجع ضمیر‌ها را مشخص کنید.

- ضمیر پیوسته (متّصل): من هم می‌توانستم و می‌خواستم که چون دیگر بچّه‌ها در گوشه‌ای خودم را گم کنم. ==> مرجع ضمیر: خود نویسنده

- ضمیر گسسته (جدا): آخرین رمق‌هایشان را در آخرین فشنگ‌هایشان می‌ریختند و شلیک می‌کردند. ==> مرجع ضمیر: رزمندگان

 

قلمرو ادبی (صفحهٔ 94 کتاب درسی)


۱- با توجّه به متن درس:

الف) دو «کنایه» بیابید و مفهوم هر یک را بنویسید.
دلم را گرم می‌کرد ==> امیدوارم می‌کرد، ۲- بال درمی‌آورم ==> خوشحال می‌شدم


ب) یک نمونه «حس آمیزی» مشخّص کنید.
۱- زمزمه لطیف و سبک، ۲- گرم حرف می‌زدید.

 

۲- فضا سازی، در کدام قسمت از متن درس، نقش مؤثری در پیشبرد داستان داشته است؟
در همان بند اول درس، نویسنده با فضا سازی رابطه عاطفی خود را با معلّم گذشتهٔ خویش نشان داده است و مشخص کرده که درداستان یک اتفاق تلخ خواهد افتاد؛ عبارتی همچون «پاهایم سست شده بود، قلبم می‌ارزید، عرق کرده بودم و ...» بیانگر این فضاست و نویسنده با این فضاسازی خواننده را با خود همراه می‌کند تا منتظر یک اتفاق ناگوار و در عین حال یک رابطهٔ عاشقانه باشد.

 

قلمرو فکری (صفحهٔ 95 کتاب درسی)
 

۱- سروده‌های زیر را از نظر محتوا بررسی کنید و دربارهٔ ارتباط هر یک از آنها با متن درس به اختصار توضیح دهید.

الف)

کس چون تو طریق پاک‌بازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت

زین پیش دلاورا، کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت!

(سیّد حسن حسینی)

این رباعی به فداکاری و رزمندگان و شهیدانی اشاره دارد که هیچ‌گاه از مرگ نهراسیدند و به خاطر دفاع از وطن جان خود را فدا کردند. این داستان نیز بیان کنندهٔ آن است که شهیدان و جانبازان هیچ‌گاه ترسی از مرگ نداشته؛ بلکه به استقبال آن هم می‌رفته‌اند. مرگ هدف‌دار برای آن‌ها بهتر از زندگی بدون هدف بوده است.

ب)

برای وصفِ میدان‌های پُرمین
برای وصفِ خال و زلفِ چین چین

نه در شیراز و نه در شهرِ گنجه
«نظامی» می‌شوم در «قصر شیرین»

(علی سهامی)

در این سروده شاعر می‌گوید آنچه که برای من اهمیّت دارد توصیف میدان جنگ است نه وصف زیبایی معشوقان و زلف و خال دلربایان.
او می‌خواهد همچون «نظامی» شاعر باشد؛ امّا به جای توصیف زیبایی یاران به توصیف دلاوری‌ها و شجاعت‌های رزمندگان بپردازد و عظمت آن‌ها را نشان دهد. در این نوشته نیز، نویسنده به شرح و توصیف دلاوری‌ها و فداکاری‌ها رزمندگان پرداخته است.

 

۲- سرودهٔ زیر با کدام قسمت از متن درس مناسبت دارد؟

هر سال چو نوبهار خرّم
بیدار شود ز خواب نوشین

تا باز کند به روی عالم
دیباچهٔ خاطرات شیرین

از لاله دهد به سبزه زیور
ای دوست، مرا به خاطر آور!

(محمّد تقی بهار)

با بند آخر درس که نویسنده می‌گوید: «و حالا دلخوشی‌ام به این است که ... گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز به یادم می‌آید. به همین زنده‌ام آقا!»

شعر خوانی شکوه چشمان تو

آه این سرِ بریدهٔ ماه است در پگاه؟
یا نه! سرِ بریدهٔ خورشیدِ شامگاه؟

خورشید، بی‌حفاظ نشسته به روی خاک؟
یا ماه بی‌ملاحضه افتاده بین راه؟

ماه آمد به دیدن خورشید، صبح زود
خورشید رفته است سر شب سراغِ ماه

حُسن شهادت از همه حُسنی فراتر است
ای محسن شهید من، ای حُسن بی‌گناه

ترسم تو را ببیند و شرمندگی کِشد
یوسف، بگو که هیچ نیاید برون ز چاه

شاهد، نیاز نیست که در محضر آورند
در دادگاه عشق، رگ گردنت گواه

دارد اسارت تو به زینب اشارتی
از اشتیاقِ کیست که چشمت کشیده راه؟

از دور دست می‌رسد آیا کدام پیک؟ 
ای مسلمِ شرف، به کجا می‌کنی نگاه؟

لبریز زندگی‌است نفس‌های آخرت
آورده مرگ، گرم به آغوش تو پناه

یک کربلا شکوه به چشمت نهفته است
ای روضهٔ مجسّمِ گودالِ قتلگاه

(مرتضی امیری اسفندقه)

 

درک و دریافت (صفحهٔ ۹۷ کتاب درسی)

 

۱- برای خوانش مناسب شعر، بهتر است ترکیبی از کدام انواع لحن را به کار گیریم؟
بهتر است از لحن عاطفی و عاشقانه استفاده شود؛ زیرا شعر دربارهٔ شهیدی است که عاشقانه سر خود را فدای آرمان‌هایش کرده و سراسر لبریز از عواطف و احساسات شاعر نسبت به اوست.
 

۲- با توجّه به متن شعر خوانی به پرسش‌های زیر پاسخ دهید.

الف) در بیت‌های ششم تا هشتم، شاعر به کدام ویژگی‌های شهید محسن حججی اشاره دارد؟
ایثار، فداکاری، اسارت، شرافت و نهایت اشتیاق او برای شهادت در راه خدا


ب) برای پاسداشت ارزش‌های قیام عاشورا و راه شهدا چه باید کرد؟
می‌بایست با قلم و قدم راه آن‌ها را ادامه داد. با تحلیل قیام عاشورا و نوشتن کتاب‌هایی در زمینهٔ شهادت، راه درست را به جوانان نشان داد و آنها را تشویق کرد که همچون امام حسین در مقابل ظلم و ظالمانِ زمانهٔ خویش بایستند و از مرگ هدفدار نهراسند.

 

 

نویسنده: احمدرضا مرادی

 

 

نظرات (۱)

  • سامان ویلسون /:
  • در تاریخ : ‎۱۴۰۱/۱۱/۰۱
عالی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی