در این قسمت برای شما معنی شعر درس نهم فارسی دوازدهم با عنوان کویر رو قرار دادیم ! این شعر رو حتما باید با تمامی آرایه هاش خوب خوب خوب یادبگیرید تا بتونید تو امتحانات و پرسش های معلم ها و تست ها ازش بر بیاید ! همچنین از معلما خواهش میکنیم از شعر رو به صورت کامل و جامع ! به بروبَچ درس بدن تا خوب یادبگیرن. خب وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ معنی شعر درس نهم فارسی دوازدهم ، کویر!
چشمهٔ آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون میآید، از دامنهٔ کوههای شمالی ایران به سینهٔ کویر سرازیر میشود و از دل ارگ مزینان سر بر میدارد. از این جا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانهٔ هم دادهاند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت میکنند. درست گویی عشق آباد کوچکی است و چنان که میگویند، هم بر انگارهٔ عشق آبادش ساختهاند. مزینان از هزار و صد سال پیش، هنوز بر همان مُهر و نشان است که بود ... .
تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوای مزینان یاد میکند. در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در «ادارات» که در غرفههای مساجد یا مَدرسهای مدارس مینشستند و شاگرد بود که همچون جویندهٔ تشنهای میگشت و میسنجید و بالاخره مییافت و سر میسپرد؛ نه به زور «حاضر و غایب»، بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.
صحبت مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزهٔ درس مرحوم حاجی ملّاهادی اسرار - آخرین فیلسوف از سلسلهٔ حکمای بزرگ اسلام - مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد. بعد از حکیم اسرار، همهٔ چشمها به او بود که حوزهٔ حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایستهٔ وی بود، روشن نگاه دارد؛ امّا در آستانهٔ میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعیاش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.
وی جدّ پدر من بود. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس میکنم؛ در نگاه او نشانی از من بوده است ... و امّا جدّ من، او نیز بر شیوهٔ پدر رفت. به همین روستای فراموش باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بینیازی و اندیشیدن با خویش وفادار ماند که این فلسفهٔ انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن، سخت دشوار. پس از او عموی بزرگم هم برجستهترین شاگرد حوزهٔ ادیب بزرگ بود، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
آن اوایل سالهای کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستاییمان برقرار بود و برخلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال تابستانها را به اصل خود، مزینان بر میگشتیم و به تعبیر امروزمان «میرفتیم».
آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوبتری! لحظهٔ عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظهای که هرسال از نخستین دم بهار، بیصبرانه چشم به راهش بودیم و آن سالها، هرسال انتظار پایان میگرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر میآمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان، کویر میبُرد؛ باز میگرداند.
... در کویر، گویی به مرز عالم دیگرنزدیکیم و از آن است که ماوراء الطّبیعه را - که همواره فلسفه از آن سخن میگوید و مذهب بدان میخواند - در کویر به چشم میتوان دید، میتوان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاستهاند و به سوی شهرها و آبادیها آمدهاند. «در کویر، خدا حضور دارد!» این شهادت را یک نویسندهٔ [اهل] رومانی داده است که برای شناختن محمّد و دیدن صحرایی که آواز پرِ جبرییل همواره در زیر غرفهٔ بلند آسمانش به گوش میرسد و حتّی در ختش، غارش، کوهش، هر صخرهٔ سنگش و سنگریزهاش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا میشود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرار آمیز آن استشمام کرده است.
... آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر بارانهای غیبی سکوتش میگیرم، نالههای گریهآلود آن روح دردمند و تنها را میشنوم. نالههای گریهآلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعهٔ گمنام و غریبش، در کنار آن مدینهٔ پلید و در قلب آن کویر بیفریاد، سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست. چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید! ... چه فاجعهای! ...
نیمهشب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازمیگشتند و هیاهوی گلّه خوابید و مردم شامشان را خورند، به پشت بامها رفتند؛ نه که بخوابند، که تماشا کنند و از ستارهها حرف بزنند، که آسمان، تفرّجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارهٔ آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلّقی که بر آن مرغان الماس پَر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر میزنند. آن شب نیز ماه با تلألؤ پر شکوهش از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادّهٔ روشن وخیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیّت میپیوندد:
«شاهراه علی»، «راه مکّه»! شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالتنشین شهر، آن را کهکشان میبیند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقّی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.
چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم وبه کویر برمیگشتم، از آن همه زیباییها و لذّتها و نشئههای سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهرههای پر از «ماورا» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم، دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا ... میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و ... آنجا میشود چغندر کاری کرد ... ! و دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک! که آن عالم پُر شگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد، ساختهٔ چند عنصر! و آن باغ پر از گهای رنگین و معطّر شعر و خیال و الهام و احساس در سَمومِ سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیباییها که درونم را پر از خدا میکرد، به این علم عددبین مصلحتاندیش آلود و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاهِ آسمان، تماشاخانهٔ زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئهٔ خوب و پاک آن «اسرا» در بستر خویش به خواب رفتم.
کویر، علی شریعتی (با تلخیص)
کــارگـاه مـتن پژوهـــی
۱- از متن درس، برای هر یک از معانی زیر، واژههای معادل بیابید.
- باد گرم مهلک (سَموم) - تماشا (نظاره) - آویزان (معلّق) - نگرش (تلقی)
۲- چهار گروه اسمی که اهمیّت املایی داشته باشند، از متن درس بیابید و بنویسید.
تلألو ماه - غم غربت - ماوراءالطبیعه - نشئه و خوشی - سَموم سرد - دریای سبز معلّق - علم مصلحت اندیش - گشت و گذار
۳- به انواع دیگر از «وابستههای وابسته» توجّه کنید:
الف) صفتِ صفت: اسم + ــِـ + صفت + ـِـ + صفت
برخی از صفتها، صفتهای همراه خود را بیشتر معرّفی میکنند و دربارهٔ ویژگیهای آنها توضیح میدهند؛ این صفت با صفت همراه خود، یک جا وابستهٔ هسته میشود. مانند:
- پیراهنِ (هسته) آبیِ (صفت) روشن (صفت)
رنگِ <== سبزِ <== چمنی
در نمونههای بالا، واژههای «روشن» «چمنی» وابستهٔ وابسته از نوع «صفتِ صفت» هستند.
ب) قید صفت: کلمهای است که دربارهٔ اندازه و درجهٔ صفت پس از خود توضیح میدهد؛ مانند:
- دوستِ (هسته) بسیار (قید) مهربان (صفت)
- شرایطِِ <== تقریباً ==> پایدار
واژههای «بسیار» و «تقریباً» وابستهٔ وابسته، از نوع «قیدِ صفت» هستند.
- در کدام گروههای اسمی زیر، «وابستهٔ وابسته» به کار فته است؟ نوع هریک را مشخّص کنید.
- تموز سوزان کویر ==> وابستهٔ وابسته ندارد.
- سه دست (ممیّز) لباس ایرانی
- قلب آن (صفت مضافالیه) کویر
- این معار خوش ذوق ==> وابستهٔ وابسته ندارد.
- هوای نسبتاً (قید صفت) پاک
- شاگرد حوزهٔ ادبی (صفت مضافالیه)
۴- عبارت زیر را با توجّه به مودار «الف» و «ب» بررسی کنید.
- آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارهٔ آسمان رفته بودم.
الف) گروههای اسمی
آن (صفت اشاره) شب (هسته) روی (هسته) بام (مضافالیه) خانه (مضافالیه مضافالیه)
ب) نقش دستوری واژههای مشخّص شده
نیز (قید) نظارهٔ آسمان: (متمّم)
۱- در متن درس، چه کسی به «جویندهای تشنه» مانند شده است؟ چرا؟
شاگردان مدرسه؛ زیرا نه به زور «حاضر و غائب» بلکه به خاطر نیروی ارادت و ایمان سر کلاس درس حاضر میشدند و کاملاً شیفتهٔ علم بودند.
۲- نویسنده با مقایسهٔ زندگی روستایی و زندگی شهری، به چه تفاوتهایی اشاره دارد؟
اینکه دیدگاه مردم شهر یک دید مادیگرایانه به دنیاست اما مردم روستا نگرشی کاملاً معنوی و عاطفی دارند.
۳- مضمون کلّی هر سرودهٔ زیر، از سهراب سپهری، با کدام بخش از متن درس ارتباط دارد؟
الف) در کفها کاسهٔ زیبایی، / بر لبها تلخیِ دانایی / شهرِ تو در جای دگر / ره میبَر با پای دگر.
مفهوم: دانایی سبب هجرت است.
ارتباط با: امّا در آستانهٔ میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعیاش فرا رسیده بود. ناگهان منقلب شد. شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گزاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.
ب) من نمازم را وقتی میخوانم / که اذانش را باد گفته باشد سر گلدستهٔ سرو / من نمازم را پی تکبیرةالحرام علف میخوانم / پی قد قامت موج
مفهوم: ستایش همهٔ اجزای طبیعت از خداوند.
ارتباط با: و حتّی درختش، غارش، کوهش، هر صخرهٔ سنگش و سنگریزهاش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا میشود.
من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتّی یک شب هم در شهر و خانهٔ شهری به سر نبردم.
ایل ما در سال دو مرتبه از نزدیکی شیراز میگذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل میگستردند. پول نقد کم بود. مزهٔ آن شیرینیهای باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.
از شنیدن اسم شهر، قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم؛ نمیدانستم که اسب و زینم را میگیرند و پشت میز و نیمکت مدرسهام مینشانند. نمیدانستم که تفنگ مشقی قشنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند.
پدرم مرد مهمّی نبود؛ اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمّی نبود؛ او هم اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملّتی به یغما رفت.
برای کسانی که در کنار گواراترین چشمهها چادر میافراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بَن و بلوط خو گرفته بودند، زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پُرهوای عشایری به سر برده بود، تنفّس در اتاقکی محصور، دشوار و جان فرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند.
ما قدرت اجاره حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پُر زرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایهای در یک خانهٔ چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم؛ شیر فروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرّد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد. مأمور امیدوارمان کرد که شب میآید. شب هم نیامد. شبهای دیگر هم نیامد.
غصّهٔ مادر و سرگردانی من و بچّهها حدّ و حصر نداشت. پس از ماهها انتظار یک روز سر و کلّهاش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است؛ همان پدری که اسبهایش اسم و رسم داشتند؛ همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرهٔ رنگینش مینشست همان پدری که گلههای رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرشهای گران بهای چادرش زبانزد ایل و قبیله بود.
پدرم غصّه میخورد. پیر و زمین گیر میشد. هر روز ضعیف و ناتوانتر میگشت. همه چیزش را از دست داده بود، فقط یک دل خوشی برایش مانده بود؛ پسرش با کوشش و تلاش درس میخواند. من درس میخواندم. شب و روز درس میخواندم. به کتاب و مدرسه دل بستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آیندهٔ درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پر رنگ و رونق روز. پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر دیوار گچ فرو ریختهٔ اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی به شکل مربع مستطیل بود. مزایای قانونی تصدیق و نام و نشان مرا با خطّی زیبا بر آن نگاشته بودند. آشنایی در کوچه و محلّه نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید.
پیرمرد دلخوشی دیگری نداشت. روز و شب با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم مینگریست و میگفت: «جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همهٔ آنها میارزد.»
پس از عزیمت رضا شاه - که قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد - همهٔ تبعیدیها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوکت گذشتهٔ خود دست یافتند. همه بی تصدیق بودند؛ به جز من. همهشان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند.
چشمههای زلال در انتظارشان بود. کوههای مرتفع و دشتهای بی کران در آغوششان کشید. باز زین و برگ را بر گردهٔ کَهَرها و کُرَندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند. باز در سایهٔ دلاویز چادرها و در دامن معطّر چمنها سفرههای پُر سخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند. باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین، گرما را به گرمسیر سپردند و راه رفته را باز آمدند.
در میان آنان فقط من بودم که دودل و سرگردان و سر در گریبان بودم. بیش از یک سال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمتهای طبیعت بهره مند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمیگذاشت که در ایل بمانم. ملامتم میکردند که با این تصدیق گران قدر، چرا در ایل ماندهای و عمر را به بطالت میگذرانی؟! باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بی مهر، به همان دیار بی یار، به همان هوای غبار آلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردی و در خانهای کوچک و کوچهای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا ادارهای محبوس و مدفون شوی تا ترقّی کنی!
چارهای نبود. حتّی پدرم که به رفاقت و هم نشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جداییام را نداشت، گاه فرمان میداد و گاه التماس میکرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقی کنی!
بازگشتم؛ از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانوادهٔ گرفتارم را - درست در موقعی که نیاز داشتند - از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم. ولی روحم در ایل ماند. در میان أن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمهٔ نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامهٔ رشتهٔ حقوق قضایی، به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول به من پیشنهاد شد.
سری به ساوه زدم و دربارهٔ دزفول پرس و جو کردم. هر دو ویرانه بودند. یکی آب و هوایی داشت و دیگری آن را هم نداشت. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم و به دنبال ترقّیهای دیگر به راه افتادم. تلاش کردم و آن قدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملّی سر در آوردم و در گوشهٔ یک اتاق پر کارمند، صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تفریق محاسبات مردم پرداختم. شاهین تیز بال افقها بودم. زنبوری طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم.
بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقّی شدم. تابستان سوم فرا رسید. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نمیبرد. حیاط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق میشدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آب و هوای بهشتی را در خواب نبینم. در ایل چادر داشتم؛ در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم؛ در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم؛ در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
نامهای از برادرم رسید، لبریز از مهر و سرشار از خبرهایی که خوابشان را میدیدم: «... برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد. ماست را با چاقو میبریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطر آگین ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمیشود. جوجه کبکها، خط و خال انداختهاند. کبک دری در قلّههای کمانه، فراوان شده است. بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمیرود.»
نامهٔ برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!
آب جیحون فرو نشست؛ ریگ آموی پرنیان شد؛ بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقّی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود.
(بخارای من، ایل من، محمد بهمن بیگی)
درک و دریافت (صفحهٔ ۸۱ کتاب درسی)
۱- نویسنده در این متن، از زبان طنز بهره گرفته است؛ دو نمونه از آن را در متن بیابید.
۱- پدرم مرد مهمّی نبود؛ اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمّی نبود؛ او هم اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملّتی به یغما رفت.
۲- بیچاره خبر نداشت که بانک از آن همه اسکناس فقط هزینهٔ هفتهای از ماهم را میداد و بقیهٔ مخارج را از همان گوسفندانی فراهم میکردم که در دو قدمی او میچریدند.
۲- با توجّه به جملهٔ زیر:
«نامهٔ برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!»
الف) چرا نویسنده با خواندن نامهٔ برادر خود، داستان تاریخی امیر سامانی را به یاد میآورد؟
زیرا همانگونه که شعر و چنگ رودکی سبب حرکت امیر سامانی از هرات به وطن اصلی خود، یعنی بخارا شد، نامهٔ برادر نیز باعث شد که نویسنده ترقی در تهران را رها کرده و به وطن اصلی خود یعنی عشیره و قبیلهٔ خود بازگردد.
ب) اشاره به شعر و چنگ رودکی، بیانگر کدام ویژگی «شعر» است؟ تلمیح
نویسنده: احمدرضا مرادی
AhmadRezao_oM@
نظر شما باعث دلگرمی ماست :)