در این قسمت برای شما معنی درس دوم فارسی دهم با عنوان از آموختن ننگ مدار رو قرار دادیم ! این شعر رو حتما باید با تمامی آرایه هاش خوب خوب خوب یادبگیرید تا بتونید تو امتحانات و پرسش های معلم ها و تست ها ازش بر بیاید ! همچنین از معلما خواهش میکنیم از شعر رو به صورت کامل و جامع ! به بروبَچ درس بدن تا خوب یادبگیرن. خب وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ معنی درس دوم فارسی دهم ، از آموختن، ننگ مدار!
تـا توانـی از نیکـی کردن میاسـا و خود را به نیکی و نیکـوکاری به مردم نمای و چـون نمـودی بـه خلاف نموده، مبـاش. به زبان، دیگر مگو و بـه دل، دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی؛ و اندر همه کاری داد از خویشتن بده، که هر که داد، از خویشـتن بدهد، از داور مسـتغنی باشـد و اگر غم و شادیت بُوَد به آنکس گوی که او تیمـار غـم و شـادی تـو دارد و اثر غم و شـادی پیش مردمان، بر خـود پیدا مکن. و به هر نیک و بد، زود شـادان و زود اندوهگین مشـو، که این فعلِ کودکان باشـد. بـدان کـوش کـه به هـرمُحالی از حال و نهـاد خویش بِنَگردی، کـه بزرگان به هرحقّ و باطلی از جای نشـوند، و هر شـادی که بازگشـتِ آن به غم اسـت، آن را شادی مشمُر، و بـه وقت نومیدی امیدوارتـر باش و نومیدی را در امید، بسـته دان و امیـد را در نومیدی.
رنـج هیـچ کـس ضایـع مکـن و همـه کس را به سـزا، حق شـناس بـاش؛ خاصّه قرابـت خویش را؛ چندان که طاقت باشـد با ایشـان نیکی کـن و پیران قبیلۀ خویش را حرمـت دار، ولیکـن به ایشـان مولَع مبـاش تا همچنان که هنر ایشـان همی بینی، عیـب نیـز بتوانـی دید؛ و اگر از بیگانه نا ایمن شـوی، زود به مقـدار ناایمنی، خویش را از وی ایمـن گـردان و از آموختـن، ننگ مدار تا از ننگ رَسته باشی.
(قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس)
کــارگـاه مـتن پژوهـــی
1- نویسنده، چه کاری را کودکانه میشمارد؟ اینکه از پیشامدهای خوب و بد، زود شاد و اندوهگین شدن.
2- در جملۀ زیر، نویسنده بر کدام ویژگیهای اخلاقی تأکید میکند؟
«اثر غم و شادی پیش مردمان، بر خود پیدا مکن» بلند همتی، داشتن روح بزرگ و مناعت طبع (خویشتن داری) و پنهان داشتن مشکلات و مسائل شخصی خود از دیگران
3- مَثَل «گندم نمای جوفروش مباش.» آدمی را از چه کاری بر حذر میدارد؟ دو رویی و ریاکاری
4- برای مفهوم بیت زیر، عبارتی از متن درس بیابید.
شاد و بی غم بزی که شادی و غم
زود آیـنـد و زود مـیگـذرنـد
ابن حسام خوسفی
هر شادی که بازگشت آن به غم است، آن را شادی مشمر و به وقت نومیدی امیدوارتر باشد و نومیدی را در امید بسته دان و امید را در نومیدی
5- حدیث «حاسِبواقَبلَ أَن تُحاسَبوا» با کدام عبارت درس، قرابت معنایی دارد؟
روان خوانی (خسرو)
از سال چهارم تا ششم ابتدایی با خسرو هم کلاس بودم. در تمام این مدّت سه سال نشد که یک روز کاغذ و مدادی به کلاس بیاورد یا تکلیفی انجام دهد. با این حال بیشتر نمرههایش بیست بود. وقتی معّلم برای خواندنِ انشا، خسرو را پای تخته صدا میکرد، دفترچۀ من یا مصطفی را که در دو طرف او روی نیمکت نشسته بودیم، برمی داشت و صفحۀ سفیدی را باز میکرد و ارتجالاً انشایی میساخت و با صدای گرم و رسا به اصطلاح امروزیها «اجرا میکرد» و یک نمرۀ بیست با مبلغی آفرین و احسَنت تحویل میگرفت و مثل شاخ شمشاد میآمد و سرِ جایِ خودش مینشست! امّا سبک «نگارش» که نمیتوان گفت؛ زیرا خسرو هرگز چیزی نمینوشت؛ باید بگویم سبکِ «تقریر» او در انشا تقلیدی بود کودکانه از گلستانِ سعدی. در آن زمان ما گلستان سعدی را از بَرمیکردیم و منتخبی از اشعارِ شاعران مشهور و متون ادبی و نِصابُ الصّبیان را از کلاس چهارم ابتدایی به ما درس میدادند. خسرو تمام درسها را سر کلاس یاد میگرفت و حفظ میکرد و دیگر احتیاجی به مرور نداشت. یک روز میرزا مسیح خان، معلّم انشا، که موضوع «عبرت» را برای ما معیّن کرده بود، خسرو را صدا کرد که انشایش را بخواند. خسرو هم مطابق معمول، دفتر انشای مرا برداشت و صفحۀ سفیدی از آن را باز کرد و با همان آهنگ گیرا و حرکات سر و دست و اشارتهای چشم و ابرو شروع به خواندن کرد. میرزا مسیح خان سخت نزدیک بین بود و حتّی با عینک دور بیضی و دسته مفتولی و شیشههای کلفت زنگاری، درست و حسابی نمی دید و ملتفت نمیشد که خسرو از روی کاغذ سفید، انشایِ خود را میخواند.
باری، خسرو انشای خود را چنین آغاز کرد:
«دی که از دبستان به سرای میشدم، در کُنجِ خلوتی ازبَرزن، دو خروس را دیدم که بال و پَرافراشته، در هم آمیخته و گَرد برانگیختهاند...» در آن زمان، کلمات «دبستان» و «بَرزن» مانندِ امروز متداول نبود و خسرو از این نوع کلمات بسیار در خاطر داشت و حتّی درصحبت و محاورۀ عادی و روزمرّهٔ خود نیز آنها را به کار میبرد واین یکی از استعدادهای گوناگون و فراوان و در عین حال چشمهای از خوشمزگیهایِ رنگارنگ او بود. انشای ارتجالیِ خسرو را عرض میکردم. دنبالهاش این بود: «یکی از خروسان، ضربتی سخت بر دیدۀ حریف نواخت به صَدمتی که «جهان تیره شد پیش آن نامدار». لاجرم سپر بینداخت و از میدان بگریخت. لیکن خروسِ غالب، حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان. بر حریفِ مغلوب که تسلیم اختیار کرده، مخذول و نالان استرحام میکرد، رحم نیاورد و آنچنان او را میکوفت که «پولاد کوبند آهنگران». دیگر طاقت دیدنم نماند. چون برق به میان میدان جستم. نخست خروسِ مغلوب را با دشنهای که در جیب داشتم، از رنج و عذاب برهانیدم و حلالش کردم. آنگاه به خروس سنگدل پرداختم و به سزایِ عمل ناجوانمردانه اش سرش از تن جدا و او را نیز بِسمل کردم تا عبرتِ همگان گردد. پس هر دوان را به سرای بردم و از آنان هلیمی ساختم بس چرب و نرم.
مخور طعمه جز خسروانی خورش
که جان یابدت زان خورش، پرورش
به دلِ راحت نشستم و شکمی سیر نوش جان کردم:
دمی آب خوردن پس از بدسگال
بهِ ازعمرِهفتاد و هشتاد سال
میرزا مسیح خان با چهرۀ ِ گشاده و خشنود، قلم آهنینِ فرسوده را در دوات چرک گرفتۀ شیشهای، فروبرد واز پشت ِ عینک ِ زنگاری، نوک ِ قلم را ورانداز کرد و با دو انگشت بلند و استخوانی خود کرکُ و پشم ِ سرِ قلم را با وقار و طمأنینۀ تمام پاک کرد و پس از یک ربع ساعت، نمرۀ بیست با جوهر بنفش برای خسرو گذاشت و ابداً هم ایرادی نگرفت که بچه جان، اوّالاً خروس چه الزامی دارد که حرکاتش «مناسب حال درویشان» باشد؛ دیگر اینکه، خروس غالب چه بدسگالی به تو کرده بود که سراز تنش جدا کردی؟ خروس، عبرتِ چه کسانی بشود؟ و از همۀ اینها گذشته اصلا به چه حق، خروسهای مردم را سر بریدی و هلیم درست کردی و خوردی؟ خیر، به قول امروزیها این مسائل اساساً مطرح نبود. عرض کردم: حرام از یک کفِ دست کاغذ و یک بند انگشت مداد که خسرو به مدرسه بیاورد یا لایِ کتاب را باز کند؛ با این حال، شاگرد ممتازی بود و از همۀ درسهای حفظی بیست میگرفت؛ مگر در ریاضی که «کُمِیتَش لنگ بود... » و همین باعث شد که نتواند تصدیق نامۀ دورۀ ابتدایی را بگیرد. من خانوادۀ خسرو را میشناختم. آنها اصلاً شهرستانی بودند. خسرو در کوچکی بی مادر شد. پدرش آقا رضاخان، توجّهی به تربیت او نداشت؛ فقط مادربزرگ او بود که نوۀ پسری اش را از جان و دل دوست میداشت. دل خوشی و دل گرمی و تنها پناه خسرو هم در زندگی همین مادربزرگ بود؛ زنی باخدا، نمازخوان، مقدّس. با قربان و صَدَقه خسرو را هر روز می نشاند و وادار میکرد قرآن برایش بخواند. دیگر از استعدادهای خداداد خسرو، آوازش بود. معلّمِ قرآن ما میرزا عبّاس بود. شعرهم میگفت؛ زیاد هم میگفت؛ به قول نظامی«خشت میزد». زنگ قرآن که میشد، تا پایش به کلاس میرسید، به خسرو میگفت: «بچه! بخوان.» خسرو هم میخواند. خسرو، موسیقی ایرانی، یعنی آواز را از مرحوم درویش خان آموخته بود. یک روز که خسرو زنگ قرآن، در «شهناز» شوری به پا کرده بود، مدیر مدرسه که در ایوان دراز ازبرِ کلاسها رد میشد، آواز خسرو را شنید. وارد کلاس شد و به میرزا عبّاس عِتاب کرد که «این تلاوت قرآن نیست. آوازخوانی است!». میرزا عبّاس تا خواست جوابی بدهد، خسرو این بیت سعدی را با آواز خوش شش دانگ خواند:
اُشتربه شعرِعرب در حالت است وطَرَب
گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری
مدیر آهسته از کلاس بیرون رفت و دَم برنیاورد. خسرو همچنان می خواند و مدیر از پشت در گوش میداد و لذّت میبرد که خود، مردی ادیب و صاحب دل بود. یک روز خسرو برخلاف عادت مألوف یک کیف حلبی که روی آن با رنگ روغن ناشیانه گل و بُتّه نقّاشی شده بود، به مدرسه آورد. همه حیرت کردند که آفتاب از کدام سمت برآمده که خسرو کیف همراه آورده است! زنگ اوّل نقّاشی داشتیم. معلّم نقّاشی ما یکی از سرتیپهای دورانِ ناصرالدّین شاه بود و ما هم او را «جناب سرتیپ» میگفتیم. خسرو با آنکه کیف همراه آورده بود، دفتر نقّاشی و مداد مرا برداشت و تصویِرِ سرتیپ را با «ضمایم و تعلیقات» در نهایت مهارت و استادی کشید و نزد او برد و پرسید: «جناب سرتیپ، این را من از روی «طبیعت» کشیدهام؛ چطور است؟» مرحوم سرتیپ آهسته اندکی خود را جمع و جور کرد و گفت: «خوب کشیدی؛ دستت خیلی قوّت داره!». خسرو درِ کیف را باز کرد. من که پهلوی او نشسته بودم، دیدم محتوایِ آن کوزههایِ رنگارنگِ کوچکی بود پر از انواع «مربّاجات».
معلوم شد مادربزرگش مربّا پخته و در بازگشت اززیارت قم آن کیف حلبی و کوزهها را آورده بود. خسرو بزرگترین کوزه را که مربّا بِه داشت، خدمت جناب سرتیپ برد و دو دستی تقدیمش کرد. سرتیپ هم که رهاوردی باب دندان نصیبش شده بود، با خوش رویی و درعینِ حجب و فروتنی آن را گرفت و بالا کشید و هر وقت مربّا از کوزه بیرون نمیآمد، با سر انگشت تدبیر آن را خارج میکرد و با لذّت تمام فرو میداد و به صدای بلند میگفت:«الها! صد هزار مرتبه شُکر»، که «شکرِ نعمت، نعمتت افزون کند». گفتم خسرو، آوازی بسیار خوش داشت و استعدادی فیّاض در فراگرفتنِ موسیقی. وقتی که از عهدۀ امتحان سال ششم ابتدایی برنیامد، یکی از دوستان موسیقی شناس که در آن اوان دو کلاس از ما جلوتر بود، به خسرو توصیه کرد که به دنبال آموختن موسیقی ملّی برود... خسرو بی میل نبود که دنبال موسیقی برود؛ ولی وقتی موضوع را به مادربزرگش گفت، به قول خسرو، اشک از دیده روان ساخت که ای فرزند، حلالت نکنم که مطربی و مسخرگی پیشه سازی که «همه قبیلۀ من عالمان دین بودند». خسرو هم با آنکه خودرُو خودسر بود، اندرزِ مادربزرگِ ناتوان را به گوش اطاعت شنید و پی موسیقی نرفت.
خسرو در ورزش هم استعدادی شگرف داشت. با آن سنّ و سال با شاگردان کلاسهای هشتم و نهم (مدرسهٔ ما نُه کلاس بیشتر نداشت) کشتی میگرفت وهمه را زمین میزد؛ به طوری که در مدرسه حریفی در برابرِ او نماند. گفتم که خسرو در ریاضیات ضعیف بود و چون نتوانست در این درس نمرۀ هفت بیاورد، با آنکه نمرههایِ دیگرش همه عالی و معدّل نمرههایش 15/75 بود، از امتحان ششم ابتدایی رد شد؛ پس ترکِ تحصیل کرد و دنبال ورزش را گرفت.
من دیگر او را نمیدیدم تا روزی که اوّلین مسابقۀ قهرمانیِ کشتی کشور برگزار شد. خسرو را در میان تُشَک با حریفی قوی پنجه که از خراسان بود، دیدم. خسرو حریف را با چالاکی و حسابگری به قول خودش «فرو کوفت» و در چشم به هم زدنی پشت او را به خاک رسانید. قهرمان کشور شد و بازوبند طلا گرفت. دیگر «خسرو پهلوان» را همه میشناختند و میستودند و تکریمش میکردند؛ ولی چه سود که «حسودان تنگ نظر و عنودان بد گهر» وی را به می و معشوق و لهو و لعب کشیدند (این عین گفتۀ خود اوست، در روزگار شکست و خِفّت) به طوری که در مسابقات سال بعد با رسوایی شکست خورد و بی سر و صدا به گوشهای خزید و رو نهان کرد و به کلّی دیگر ورزش را کنار گذاشت که دیگر «مرد میدان نبود». این شکست او را از میدان قهرمانی به منجلاب فساد کشید.«فی الجمله نماند از معاصی مُنکری که نکرد مُسکری که نخورد.» تریاکی و شیرهای شد و کارش به ولگردی کشید. روزی در خیابان او را دیدم؛ شادی کردم و به سویش دویدم. آن خسرو مهربان و خون گرم با سردی و بی مهری بسیار نگاهم کرد.از چهرۀ تَکیدهاش بدبختی و سیه روزی میبارید. چشمهایِ درشت و پر فروغش چون چشمههای خشک شده، سرد و بی حالت شده بود. شیرۀ تریاک، آن شیر بی باک را چون اسکلتی وحشتناک ساخته بود. خدای من! این همان خسرو است؟! از حالش پرسیدم؛ جوابی نداد. ناچار بلندتر حرف زدم؛ با صدایی که به قول معروف، گویی از ته چاه در میآمد، با زهرخندی گفت: داد نزن؛ «من گوش استماع ندارم، لِمن تَقول». فهمیدم کر هم شده است. با آنکه همه چیز خود را از دست داده بود، هنوز چشمۀ ذوق و قریحه و استعداد ادبی او خشک نشده بود و میتراوید. از پدر و مادربزرگش پرسیدم. آهی کشید و گفت: «مادربزرگم دو سال است که مرده است. بابام راستش نمیدانم کجاست».
گفتم: «خانهات کجاست؟»
آه سوزناکی کشید و در جوابم خواند:
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بَرَدش تا به سوی دانه و دام
بدون خداحافظی، راه خود گرفت و رفت. از این ملاقات، چند روزی نگذشت که خسرو در گوشهای، زیر پلاسی مُندرس، بی سرو صدا، جان سپرد و آن همه استعداد و قریحه را با خود به زیر خاک برد.
عبدالحسین وجدانی
درک و دریافت (صفحهٔ ۲۶ کتاب درسی)
1- نویسندۀ داستان، در بخش زیر برای جذّابیت اثر خود از چه شگردهایی، بهره گرفته است؟
یکی از خروسان، ضربتی سخت بر دیدۀ حریف نواخت به صَدمتی که «جهان تیره شد پیش آن نامدار». لاجرم سپر بینداخت و از میدان بگریخت. لیکن خروسِ غالب، حرکتی کرد نه مناسبِ حال درویشان. بر حریف مغلوب که تسلیم اختیار کرده، مخذول و نالان استرحام می کرد، رحم نیاورد و آن چنان او را میکوفت که «پولاد کوبند آهنگران». بهره بردن از شیوه نثر کهن - تضمین از شعر فردوسی - استفاده از آرایههای ادبی مانند کنایه، تشیخص و تشبیه.
2- اگر شما به جای نویسنده بودید، این داستان را چگونه به پایان میرساندید؟ خسرو را به خاطر استعداد خوب و شیرین کاریهایش به بالا ترین درجه میرساندم و به عنوان یک الگوی خوب به جوانان معرفی میکردم.
نویسنده: احمدرضا مرادی