در این قسمت برای شما معنی شعر درس شانزدهم فارسی دوازدهم با عنوان کباب غاز رو قرار دادیم ! این شعر رو حتما باید با تمامی آرایه هاش خوب خوب خوب یادبگیرید تا بتونید تو امتحانات و پرسش های معلم ها و تست ها ازش بر بیاید ! همچنین از معلما خواهش میکنیم از شعر رو به صورت کامل و جامع ! به بروبَچ درس بدن تا خوب یادبگیرن. خب وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ معنی شعر درس شانزدهم فارسی دوازدهم ، کباب غاز!
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس، اوّل ترفیعِ رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلهٔ میهمانی و قرار با رفقا را عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم، در میان گذاشتم. گفت: «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان در آیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّهٔ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.»
گفتم: «خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازهٔ خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند. گفت: «تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.» گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدّتی است صابون زدهاند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»
با اوقات تلخ گفت: «این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اوّل بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچّهٔ اوّل میمیرد؟» گفتم: «پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد.
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّهٔ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است. در تخت خواب گرم و نرم تازهای لم داده بودم و مشغول خواندن بودم که عیالم وارد شد و گفت: «جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، میگوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.» مصطفی پسر عموی دختردایی خالهٔ مادرم میشد. جوانی به سنّ بیست و پنج یا بیست و شش؛ آسمان جُل و بی دست و پا و پخمه و تا بخواهی بد ریخت و بدقواره.
به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بی شاخ و دُم را از سر ما بکَن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خودم گفتم: «چنین روز مبارکی صلهٔ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟» لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله، قدش درازتر و تک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادر مردهای بود که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود؛ مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیءٌ عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده، گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای میهمانهای امروز بیاوریم، برای میهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهٔ دوستانت هم وعدۂ کباب غاز داده ای!» دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»
گفت: «مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام سن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقّاً که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدّتی اندیشه و استشاره چاره منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم: «این مصطفی گرچه زیاد کودن است ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست، لابد این قدرها از دستش ساخته است.» به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان، لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. میخواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلّاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلّی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکّان باز نیست.»
با حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟» با همان صدا، آب دهن را فرو برده گفت: «والله چه عرض کنم، مختارید ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چطور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تختخواب پایین نیایید.» گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.».
دیدم زیاد پرت و پلا میگوید: گفتم: «مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی.» معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلاً به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهٔ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»
دیدم این حرف آنقدرها هم نامعقول نیست و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: اوّلین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیایند.».
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست، آثار شادی در وَجَناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده، گفتم: «چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چطور است؟ چه کار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟»
مصطفی قدّ دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز مَحَبّت و دلبستگیِ غیرمترقّبهٔ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: «استغفرلله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلاً امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. امروز باید ناهار را با ما صرف کنی، همین الآن هم به خانم میسپارم یک دست از لباسهای شیک خودم را هم بدهد بپوشی و نو نوار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدّمات، آش جو و کباب برّه و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، می گویی ای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این قدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همین طور این دوْری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایّام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا در آوریم ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همین جا بستری شده وبال جانت میگردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. آن وقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم، تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی».
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد».
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلّف، تمام و کمال دور میز حلقه زده که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر برّاق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجّب کردم که با آن قد دراز، چه حقّهای به کار برده که لباس من این طور قالب بدنش در آمده است.
آقای مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم، به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرّفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهٔ وظایف مقرّرهٔ خود برمیآید، قلباً مسرور شدم و در باب آن مسئلهٔ معهود، خاطرم داشت به کلّی آسوده میشد.
به قصد ابراز رضامندی، تعارف کنان گفتم: آقای مصطفی خان، نوش جان بفرمایید. چه دردسر بدهم؟ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بلامعارض شده است.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی اذعای فضل و کمالشان میشد، مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرّر خواستند. یکی از حضّار که کبّادهٔ شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبهه شاعر را بوسیده گفت: «ای والله، حقیقتاً استادی» و از تخلّص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: «من تخلّص را از زواید و از جملهٔ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار یکی از ادیبان کلمهٔ «استاد» را اختیار کردم امّا خوش ندارم زیاد استعمال کنم.» همهٔ حضّار یکصدا تصدیق کردند که تخلّصی بس به جاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است.
در این اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استادی رو به نوکر نموده فرمودند:
«هم قطار احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.» ولی معلوم شد نمرهٔ غلطی بوده است.
حالا آش جو و کباب برّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم میتپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک رأس غاز فربه و برشته که در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
ششدانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، اَلَحمدُلِلّٰه هنوز عقلش به جا و سرش توی حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: «آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانهٔ دولتی برویم». آن گاه نوکر را صدا زده گفت: «بیا هم قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بی برو برگرد یکسر ببری به اندرون.»
مهمانها در مقابل تظاهرات شخصِ شخیصی چون آقای استاد، دو دل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی، نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البتّه گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهٔ ما دارد میماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی پیدا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصّابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله أورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یک ریز تعارف و اصرار میکردم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود!
خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز گردیدند.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که آخر آقایان، حیف نیست که از چنین غازی، گذشت که شکمش را از آلوی بَرَغان پر کردهاند؛ هنوز این کلام از دهن خرد شدهٔ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش در رفته باشد، بی اختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که میفرمایید با آلوی بَرَغان پر شده، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهٔ مختصر میچشیم.»
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود! مرا میگویی از تماشای این منظره هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خندههای زورکی و خوش آمدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
در همان بحبوحهٔ بخور بخور، صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فوراً برگشته رو به آقای استادی نموده گفتم: «آقای مصطفی خان، وزیر داخله پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.»
یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سر سوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد. به مجرّد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهٔ آب نکشیدهای، طنین انداز گردید و پنج انگشت دعاگو بر روی صورت گل انداخته ٔآقای استادی نقش بست. گفتم: «خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچهٔ سرّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی؟ دِ بگیر که این نازِ شستت باشد.» و باز کشیده دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریده بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدّت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت: «پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی شکمش آلوی بَرَغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانه تراشیهایش داشتم شاخ در میآوردم. بی اختیار درِ خانه را باز کرده و این جوان نمکنشناس را مانند موشی که از خمرهٔ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال در دور حیاط قدم زده، آن گاه با خندهٔ تصنّعی، وارد اتاق مهمانها شدم. دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند. گفتم:
«آقای مصطفی خان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آنجا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.»
همهٔ اهل مجلس تأسّف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهٔ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان بدون آنکه خم به ابرو بیاورم، همه را غلط دادم. فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباسهای نودوز خود را به انضمام مایَحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چلاق شدهٔ خودم از خانه بیرون انداختهام، ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یک بار دیگر به کلام بلند پایهٔ «از ماست که بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که با من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
کــارگـاه مـتن پژوهـــی
۱- مترادف واژههای زیر را بنویسید.
- معهود (عهد شده، شناخته شده، معمول)
- بحبوعه (میان، وسط)
- وجنات (چهره، رخسار)
۲- در هر یک از بندهای پنجم و دوازدهم، سه واژهٔ مهمّ املایی بیابید و بنویسید.
عیال - غاز معهود - جوان دیلاقی - بدریخت و بدقواره - کج و معوج - غیرمترقّبه - استغفرالله - امتناع - وبال - عزا - سپاسگزاری
۳- با توجّه به عبارت زیر به پرسشها پاسخ دهید.
مصطفی گفت: «من تخلّص را از زواید و از جملهٔ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد.»
الف) «مفعول» ها را مشخّص کنید.
۱- کل عبارت «من تخلّص را از زواید و... متروک گردد.» ۲- تخلّص
ب) جملهها را با توجّه به کاربرد «مسند» بررسی کنید.
۱- فعل «میدانم» در مفهوم «پنداشتن» یا «به حساب آوردن» به کار رفته پس جملهٔ چهار جزیی «مفعول - مسندی» داریم.
مسند: از جملهٔ رسوم و عادات
۲- فعل «گردد» اسنادی است، پس مسند میگیرد. مسند: متروک
۴- حرف ربط یا پیوند دو گونه است:
الف) پیوندهای وابستهساز: همراه با جملههای وابسته به کار میروند؛ نمونه:
- همهٔ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلّصی بس به جاست.
جملهٔ پایه یا هسته: همهٔ حضّار یک صدا تصدیق کردند.
جملهٔ پیرو یا وابسته: (کخ / پیوند وابستهساز) تخلّصی بس به جاست.
پیوندهای وابستهساز در کاربرد عبارتاند از: «که، چون، تا، اگر، زیرا، همین که، گرچه، با این که، ...»
ب) پیوندهای همپایهساز: بین دو جملهٔ همپایه به کار میروند؛ نمونه:
- رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش.
پیوندهای هم پایهساز پر کاربرد عبارتاند از: «و، امّا، یا، ولی»
- از متن درس برای کاربرد انواع حرف ربط نمونههای مناسب بیابید.
حرف ربط وابستهساز ==> ۱- اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حساب میشنوم. ۲- اگر خیلی اصرار دارید ممکن است باز یکی از همین ایام بهار خدمت برسیم.
حرف ربط هم پایهساز ==> ۱- به اصرار یکی از ادیبان کلمهٔ استاد را اختیار کردم امّا خوش ندارم زیاد استعمال کنم. ۲- کارد عریض شبیه به ساطور به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده ... .
۱- نویسنده در داستان «کباب غاز» کدام رفتار فردی و اجتماعی را مورد انتقاد قرار داده است؟
۲- از متن درس، مَثَلِ متناسب با هر یک از این سرودههای سعدی بیابید و مقصود اصلی آنها را بیان کنید.
الف)
گلّه ما را گِله از گرگ نیست
کاین همه بیداد شبان میکند
از ماست که بر ماست => مفهوم: هر مصیبتی سر انسان بیاید، ناشی از رفتار خودش هست نه دیگران.
ب)
سخنِ گفته دگر باز نیاید به دهن
اوّل اندیشه کند مرد عاقل باشد
تیری که از شست رفته، برنمیگردد. => مفهوم: پشیمانی بر کار انجام شده دیگر فایده ندارد.
چند بار بگویم اسم آقا سهراب صلوات داردها. اللهم صلّی علی ... .
ارمیا و سهراب میخندیدند. صدای تانک دیگری از دور میآمد. به صدا توجّهی نمیکردند. هر سه روحیّه گرفته بودند. ارمیا از نشانه گیری دقیق سهراب تعریف میکرد، مصطفی که تا آن موقع ساکت نشسته بود، آرام گفت: «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی.» آقا مصطفی چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.
ارمیا خندهاش را خورد. آرام سری تکان داد. حق با مصطفاست. و ما رمیت اذ رمیت. یعنی وقتی تو تیر میزنی این تو نیستی که تیر میزنی، بلکه خود خداست. بابا اینجا همه علّامهاند. یک کلاس آشنایی میگذاشتید برای ما. چه جوری این قدر خوب معنی قرآن را میفهمید؟ جان من! معنی این را چه جوری میفهمید؟
باز هم ما را گرفتیها، کاری ندارد که؛ کافی است ریشهها را بشناسی؛ مثلاً رمی میشود پرتاب کردن؛ رمیت میشود مخاطب. تو یک مرد تیر میزنی. کاری ندارد. ساده است.
مصطفی ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا؟ اگر گفتی فعل امر رمی چی می شود؟» می شود ... می شود ارمی. مصطفی و ارمیا با هم خندیدند. ارمیا منظور مصطفی را فهمیده بود. خیلی دوست داشت به او بگوید مادرش در خانه او را «رمی» صدا میزند امّا هیچ نگفت. خوب درست گفتی. وقتی میخواهیم بگوییم «تو یک مرد تیر بزن» می گوییم: «ارمی». حالا اگر به دو مرد عرب، بخواهیم بگوییم که «تیر بزنید»، چه باید بگوییم؟
سهراب که با دقّت به حرفهای مصطفی گوش میداد، گفت: «میگوییم: ارمی، ارمی. اوّل، اوّلی تیر میزند، بعد دومی.»
هر سه با هم خندیدند. سهراب مطمئن نبود که حرفش اشتباه است. دِ بابا، ماشاءالله! ما عمری عربی حرف زدیم: «الدخیل. الموت للصدام. الله اکبر.» مصطفی در حالی که میخندید، گفت: «البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولی آقا سهراب! به عربی اگر بخواهیم بگوییم شما دو نفر تیر بزنید، یعنی مثنّی، میشود ... میشود ارمیا. همین ارمیا که اینجا نشسته.» سهراب با تعجّب نگاهی به ارمیا کرد. انگار برای اوّلین بار است که ارمیا را میبیند.
جلّ الخالق! یعنی ما هر بار آقا ارمیا را صدا میزنیم داریم می گوییم شما دو تا مرد تیر بزنید! بیخود نیست با کلاشینکف میخواست برود تانک بزند.
ارمیا سرش را پایین انداخته بود و می خندید. با اینکه صدای تانک هر لحظه نزدیکتر میشد امّا احساس آرامش عجیبی داشت. از مصاحبت با مصطفی و سهراب جداً لذّت میبرد.
صدای غرّش تانک دوم از نزدیک به گوش میرسید. هر سه نفر ساکت شدند. ارمیا و مصطفی دوباره مبهوت به سهراب نگاه میکردند. دوباره اسلحه را برداشت. موشک دوم را جا انداخت. آن را روی شانه محکم کرد، امّا قبل از اینکه بلند شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید: «آن آیه که خواندید چی بود؟»
و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی.
برخاست. آیه را زیر لب تکرار کرد و فریادی کشید و شلیک کرد. صدای غرّش تانک نزدیکتر میشد. موشک به شنی تانک نخورد. اطراف تانک خاک غلیظی به هوا میرفت. سهراب به سرعت موشک دیگری را داخل سلاح جا انداخت. ارمیا را با دست، سر جایش نشاند و بلند شد. هر سه نفس راحتی کشیدند. مصطفی و ارمیا با مسلسل به سمت آتش تیراندازی کردند. بس است دیگر، آن چنان زدم که اگر کسی زنده از آن تو بیرون بیاید، با تیر کِلاش دیگر نمیمیرد.
عدّهای از افراد گردان با صدای انفجار تانکها به طرف این گروه سه نفری آمدند. دور و بر آنها را گرفتند.
سهراب گل کاشتی، ای والله!
پیرمرد هیکلی خیلی به درد میخورد. مردهٔ فیل صد تومن است، زندهاش هم صد تومن! دود هنوز هم از کنده بلند میشود.
سهراب دستی به پیشانیاش کشید. قیافهاش کودکانه شده بود. ما را گرفتید. اونها تانک هستند. دود از تانک بلند میشود. کُنده دیگر چیست؟
در دل از تعریف کردن دیگران میرنجید. به نظرش میآمد یک موشک را بیهوده از دست داده است. صدای موتور دیزلی چند تانک همه را به خود آورد. دوباره صورت سهراب جدّی شد. دستور داد که همه، سنگر بگیرند. با دست یکی از تانک ها را نشان داد و به مصطفی گفت: «مصطفی، این روی برجکش تیربار دارد. حواستان باشد، احتمالاً پیاده از پشت دنبالش میآیند.»
باشد آقا سهراب! حواسم هست.
رمیا، شما هم بدو برو طرف چپ. آنجا به مهندس بگو هم نفر بفرستند، هم آرپی جی. آن قدر جدّی صحبت کرد که ارمیا بدون هیچ درنگی اسلحهاش را برداشت و دوید. حالا آن قدر تند ندو. توی راه اسیر نگیریها: بگذار چندتاشان هم به ما برسد. با تمام نیرویی که داشت میدوید. هر از گاهی صدای تیر یا انفجاری او را به خود میآورد. اگر چه نمیترسید امّا او را و هم گرفته بود. ایستاد. چشمهایش را تنگ کرد و به جلو نگاه کرد، تا جایی که چشم کار میکرد هیچ کس دیده نمیشد. نفس گرفت و دوباره با تمام سرعت دوید. هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که عربی میشنید، نمیدانست در خیال است یا واقعیت. به دور و برش نگاهی کرد؛ اشتباه نمیکرد. صد قدم جلوتر چند عراقی با لباسهای پلنگی و کلاههای کج روی خاک ریز ایستاده بودند. به آنها نگاه کرد. نمیدانست که آنها هم او را دیدهاند یا نه. درنگ کرد. بند تفنگش را از روی شانه برداشت. آن را به دست گرفت. به طرف عراقیها نگاه کرد. پشیمان شد. تعدادشان بیشتر از آن بود که به تنهایی بتواند با آنها مقابله کند. صدای عراقیها که با دست نشانش میدادند، او را به خود آورد. برگشت؛ از همان راهی که آمده بود. به سرعت میدوید. دو سه بار سکندری خورد و به زمین افتاد. دستش میسوخت. سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد. دو نفر از عراقیها به او نزدیک شده بودند. هر لحظه انتظار داشت سوزشی در کمرش احساس کند و به زمین بیفتد. منتظر صدای گلوله بود. به خود آمد. همان طور که میدوید بند اسلحه را از روی شانهاش برداشت. آن را مسلّح کرد و خود را به زمین انداخت. دو عراقی که فکر میکردند ارمیا به زمین افتاده است با سرعتی بیشتر به سمتش میدویدند. ناگهان ایستادند و خود را به زمین انداختند. صدای رگباری شنیده شد. تیر به آنها نخورد. ارمیا متوجّه شد که تیر به آنها نخورده است. از جا بلند شد. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند، به سمت بچّهها دوید. کم کم دود ناشی از سوختن تانکها را میدید. سرش گیج میرفت. به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس او را تعقیب نمیکرد. در خیال میدید که صدها نفر با لباسهای پلنگی و کلاههای کچ او را دنبال میکنند. یکی از آنها از او جلو افتاد. ارمیا همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد، محکم به یکی از آنها خورد که راهش را سد کرده بود. سعی میکرد خود را نجات دهد.
ارمیا همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد، در آغوش او افتاد. سعی میکرد خود را نجات دهد امّا دستان مصطفی او را محکم گرفته بود. به چهره مصطفی دقیق شد. مصطفی گریه میکرد.
بُرجکش را زد. گفت یا علی. بلند شد. بعد یک دفعه دیدیم سرش چرخید؛ بعد زد؛ بُرجکش را زد. بینش! هنوز جان دارد، نگاهش کن!
ارمیا سرش گیج میرفت؛ همه چیز را تیره و تار میدید. من را میخواستند اسیر بگیرند. دستور از بالا بوده؛ من برای آیندهام برنامه ریزی کرده بودم. برای همین شهید نمیشوم دیگر.
نمیفهمید چه میگوید. خاطرات به صورت مبهم از جلوِ چشمانش میگذشتند. سهراب را روی زمین گذاشته بودند. یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود. هر چند لحظه یک بار زانوی چپش مرتعش میشد. ارمیا سرش را روی سینهٔ سهراب گذاشته بود. به زانوی چپ او نگاه میکرد.
می بینی ارمیا. رو به قبله خواباندیمش. بعد گفت به راست بچرخانیمش؛ سمت کربلا.
آره میبینم، آرام دارد حسین حسین میکند؛ چرا دیگر زانوش تکان نمیخورد؛ چقدر آرام شده ... آقا سهراب، شلوغ نکنیها ...
حالا چطوری ببریمش تا سر جاده؟ خوب شد تو شهید نشدی مصطفی، من چه جوری شما دوتا را میبردم تا سر جاده ... آقا سهراب خیلی سنگین است؛ البته اسمش صلوات دارد. اللهم صلّی علی ... چرا صلوات نمیفرستی مصطفی؟! بفرست دیگر! اللّهم صلّی علی ... خیلی سنگین است. وقتی داریم میبریمش، شاید توی خاکهای جنوب فرو برویم ... .
(ارمیا، رضا امیرخانی (با تخلیص))
درک و دریافت (صفحهٔ ۱۴۷ کتاب درسی)
۱- شخصیت اصلی داستان چه کسی است؟ ویژگیهای رفتاری او را مورد قرار دهید.
سهراب رزمندهٔ ایرانی است. انسانی شجاع، ساده، صادق، خجالتی، سادهلوح و کمی هم شوخ طبع.
۲- با توجّه به آیهٔ شریفه و بیت زیر، متن روانخوانی را تحلیل کنید.
- وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللهَ رَمَی. (انفال / ۱۷)
ز یزدان دان، نه از ارکان، که کوته دیدگی باشد
که خطّی کز خرد خیزد، تو آن را از بَنان بینی
سنایی
هم آیه و هم بیت سنایی بر این نکته اشاره دارند که تمامی کار و امور جهان را از طرف خدا انجام میپذیرد، هرچند به ظاهر ما آن کارها را انجام دهیم. در درس «ارمیا» نیز نویسنده به دوستش میگوید آن تیرهایی که تو شلیک میکنی ظاهراً از جانب توست و اگر خدا نخواهد چنین امری امکان پذیر نیست. باور به این آیه، مایهٔ آرامش قهرمان داستان میشود و او با آسودگی و با خواندن این آیه از خدا کمک میطلبد تا دشمن را از بین ببرد و همین اتفاق هم میافتد. او خود را به خدا میسپارد و همچنین تیر را.
نویسنده: احمدرضا مرادی